سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی

روباه و خروس

روزی، روباهی از  کنار دهی می‌گذشت.چشمش به خروسی افتادکه دانه برمی‌چید.

پیش رفت و سلام کرد و گفت: رفیق پدرت را خوب می‌شناختم. بسیار خوش آواز بود و

از آوازش لذت می‌بردم. تو چه‌طور می‌خوانی‌‍؟
 خروس گفت: اکنون می‌بینی که من هم مثل پدرم خوش آواز هستم. چشمش را بست آواز بلندی خواند. روباه برجست و خروس را به دندان گرفت و فرار کرد.
سگ‌های ده که دشمن روباه بودند، او را دنبال کردند. خروس که جانش در خطر بود، به فکر چاره افتاد.به روباه گفت: اگر می‌خواهی از دست سگ‌ها آسوده شوی، فریاد کن وبگو که این خروس را از ده شما نگرفته‌ام. روباه با آن همه زیرکی، فریب خورد؛ تا دهان باز کرد، خروس بیرون جست و خود را به بالای درختی رساند.
روباه بی‌چاره که لقمه‌ی چربی را از دست داده بود، با ناامیدی نه خروس نگاهی کرد و گفت: نفرین بر دهانی که بی‌موقع باز شود!!!
خروس هم گفت: بر چشمی که بی‌مموقع بسته شود!!!
بچه‌های عزیز خوب قبل از هر کاری خوب به اون کار فکر کنیم.




ارسال شده در توسط راشا

غم من

مادربزرگ تو رفتی و من با غم های فراوان ماندم.
مادربزرگ تو  رفتی و من تنها ماندم.
مادربزرگ عزیزم  همیشه به یادت خواهم بود.


ارسال شده در توسط راشا

هر وقت ناامید شدی به کوه  برو!

و فریاد بزن و بگو آیا هنوز امید هست ؟!
خواهی شنید :هست ، هست ، هست ...

 


ارسال شده در توسط راشا
<      1   2