پدر بزرگم
دیشب پدربزرگم
آمد به خانه ی ما
بازاو مرا بغل کرد
بوسید صورتم را
مادربرای او زود
یک چای تازه آورد
او خسته بود و پایش
انگار درد می کرد
با خنده باز از من
پرسید در چه حالی
کردم تشکر از او
گفتم که خوب و عالی
دردست پیر او بود
باز آن عصای زیبا
خندیدو قلقلک داد
با آن عصا دلم را